دل گفته ها

ساخت وبلاگ
در هزار و یکمین اتود به این نتیجه رسیدم که باید وحشی بنویسمش. همانطور که خود رخداد وحشی و بدوی و بی‌پیرایه بود. نباید به احسانو و آموزه‌هایش فکر کنم که کارم را خیلی سخت می‌کند و وحشت نوشتن را در من زنده می‌کند. شرم می‌کنم اگر نوشته‌ام به دستش بیافتد و با خودش فکر کند آب در هاون کوفته‌ام. به قول فیلم سریع و خشن که در جایی که همه نقشه‌ها نقش بر آب شده وین دیزل در می‌آید و می‌گوید: "چیزی رو که خوب بلدیم خوب اجرا می‌کنیم، بدون نقشه عمل می‌کنیم"، آخرین یافته من هم به اینجا ختم شد که باید بدون نقشه و بر اساس منطق احساس (پارادوکس عجیبی می‌شود) هر چه که بر سرانگشتان می‌آید به نگارش در بیاورم. هزار تا اتود مختلف در ذهنم زده‌ام که رخداد غریب لیرک را از کجا بیاغازم و چطور این همه داده را دسته بندی و سرهم کنم تا بشود کمی از کنه ماجرا را شرح داد. در هزار و یکمین اتود به این نتیجه رسیدم که باید وحشی بنویسمش.سه سال پیش بود که دکتر فرهاد بهزادی یک قاب سی دی به من داد که وقتی بازش کردم دیدم سه تا سی دی توی آن جا داده‌اند. بارها از مجله داستان گفته بود و از دور برایم ابهتی با ته مزه قرتی بازی‌های جوانان داشت. یک روز خرداد بود که یکی از سی دی‌ها را سراندم توی ضبط ماشین و با قصه تابستان و ماشین کورسی و لیمو عمانی صالح علا رفتم به استقبال تابستان و با صدای بهروز رضوی به صدایی رادیویی فکر کردم و یکی دو ترک دیگر هم شنیدم. نمی‌دانم ترک چندم بود که رسماً نفس بُر شدم و تمام سلولهای بدنم گوش شده بود برای این تیتر و قصه‌ی مرموز و جذاب: "رساله موموسیا" کاری از احسان عبدی پور. بارها و بارها آن را شنیدم، با خانواده و بچه‌هایم شنیدم و به هر کس رسیدم گفتم که اگر نشنود گویی نیم‌عمرش بر فناست. و احسان عبدی پور دل گفته ها...
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : czabedinie بازدید : 149 تاريخ : جمعه 16 ارديبهشت 1401 ساعت: 2:52

احساس می‌کنم که چیزی روی پاهایم می‌لغزد و تَلَقي صدای افتادنش می‌آید؛ صدای خش خش ممتدی را در اطرافم می‌شنوم. چشمانم را باز می‌کنم و بیاد نمی‌آورم کجا هستم. خیلی تار و گنگ، صورتی را می‌بینم که می‌گوید: آقا، میز جلویتان را باز کنید برای شام. سر جایم می‌نشینم و کتاب "جامعه‌شناسی خودمانی" که آن روزها خیلی سر و صدا کرده بود، را از روی زمین بر می‌دارم. دوندگی‌های پیش از سفر و روزه داری چنان رمقی ازم کشیده بود که به محض بلند شدن هواپیما و خواندن دو پاراگراف از کتاب، بیهوشِ خواب شده بودم. بالأخره با کنده شدن هواپیما از زمین، سفر سوریه آغاز شد. دیدن کلمه ICARDA در بین آن همه کاغذهای اسامی که میزبانان برای پیدا کردن مهمانشان در خروجی فرودگاه دمشق به دست گرفته بودند، نور امیدی بود که همه چیز سر جای خودش است. راننده ما را به الفندق الشام (هتل شام) برد. هتل شام بود اما از شام خبری نبود و آن بچه غذای توی هواپیما کجا کفاف سوخت و ساز آن روزهاي مرا می‌داد. از مینی یخچال کوچک زیر تلوزیون یک بسته بادام زمینی و یک آبمیوه قوطی کشیدم بیرون و اولین خوراکی در خاک سوریه را کلید زدم. غافل از اینکه هر دانه از این بادام زمینی ها به قیمت یک بسته‌اش در بقالی سر کوچه خودمان خواهد بود.فردا صبح، بعد از صبحانه مفصل سلف سرویس هتل باید به سمت شهر حَلَب که مقر ایکاردا بود راهی می‌شدیم. اما قبل از رفتن، حسابی نقره داغمان کردند. آن خوراکی یخچال و یک تلفن به ایران، 9 هزار لیر سوری برایم آب خورد که با حساب آن وقت می‌شد چیزی نزدیک به 57 هزار تومان ایران که 45 هزار تومان تلفن از هتل به ایران و بقیه هم تنقلات یخچالی. برای آن سالها رقم سنگینی به شمار می‌آمد. با یک ماشین شاسی بلند که در ایران خیلی کم دیده می‌شد راهی حلب'>حلب دل گفته ها...
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : czabedinie بازدید : 133 تاريخ : جمعه 16 ارديبهشت 1401 ساعت: 2:52

تا حالا اینجوری بوده که هر وقت رسیده ام زیر شکم هواپیما که سوار آن شوم، حتما نگاهی متعجب و تحسینگر به آن انداخته ام و دوباره این فکر به ذهنم هجوم آورده که آیا سایر اختراعات بشر با این دردانه برابری می کند؟ آخر فکرش را بکنید، آدمی که اگر خودش را بکشد و قهرمان المپیک بشود، فقط می تواند نهایتا ده متر بپرد. حالا کاری کرده که ده ها کیلومتر بالاتر از سطح زمین به پرواز درآید. آخرین باری که می خواستم سوار هواپیما بشوم وقتی رسیدیم به بالای پله ها و با همکارم برای ورود تعارف کردیم، یکباره گفت چقدر اینجا کنار در ورودی برچسب زده اند. نگاه کردم و دیدم برچسبهای پلمپ است که نیروهای حراست ادارات در جاهای مختلف می چسبانند. یکباره و ناخودآگاه به همکارم گفتم برچسبهای تخلیه چاه که روی در خانه ها می چسبانند به اینجا هم رسیده و به طرز خجالت آوری شاهد انفجار خنده ایشان در مقابل روی مهماندار و مامور حراست پرواز جلوی در بودیم. در چند هفته گذشته با دو نفر برخورد کردم که می گفتند تا حالا سوار هواپیما نشده اند و این ماجراها من را به فکر انداخت که چه خاطراتی از پروازها دارم؟ اولین چیز مرتبط با هواپیما که به ذهنم می آید، کارتهای بازی دهه شصت بود که سرگرمی مهمی برای ما به حساب می آمد. کارتهای ماشین، موتور، فوتبال و هواپیما. روی کارتها یک عکس بود و زیر آن مشخصاتی نوشته بود که وقت بازی کسی روی نوشته ها را می گرفت و باید با دیدن عکس مشخصات آن را می گفتی. هواپیماهای میراژ فرانسوی، میگ روسی، بمب افکن ب  52 و آواکس جاسوسی را خوب به یاد دارم. وقتی سال 1364 پدربزرگ و مادربزرگم رفتند مکه و با یک تلوزیون رنگی 14 اینچ سانیو و قوطی های خالی نوشابه خارجی و موز و پرتغال وسط تابستان برگشتند، یکی از شیرین ترین قسمتها دل گفته ها...
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : czabedinie بازدید : 194 تاريخ : جمعه 16 ارديبهشت 1401 ساعت: 2:52